این بهاریست که در پشت زمستان مانده؟
یا که شیُ عجبی بر سر دوران مانده؟
چند سالیست که ما بی سر و سامان شده ایم
همچو خاشاک که در کنج بیابان مانده
یک کلاغ از وطنم هم که به مقصد نرسید
حتما او هم ز غم ماست که بی جان مانده
مصرع مصرع همه شد آیه ی منت لیکن
سوره ی نور و رجا در دل قرآن مانده
یک نفر با جگر شیر، مگر هست هنوز؟
غلیانی مگر از جنبش شیران مانده؟
بانگ عدلش همه جا پر شده ماشاءالله
رعب و وحشت به دل دسته ی دیوان مانده...
مردی از خویش برون آمده کاری بکند
یک جوانمرد که از پیر جماران مانده
ماه روزه ز پس ابر برون می آید
او بهاریست که در پشت زمستان مانده.!
.
از
مریم طاهری
.
.
پ.ن: این غزل رو بسی دوست دارم...
ϰ-†нêmê§ |