دلم برای تو میسوزد،
که این شبها گوشهای مینشینی و فکر میکنی
اگر اتاقها گوشه نداشته باشند
با تنهاییات چه کنی؟
برای خودم،
که این شبها تا به تو فکر میکنم
حلقهای دستِ چپم را پیر میکند
و تاریکی این خانه اگر
کفاف پنهان کردن اشکهایم را ندهد، چه کنم؟
برای او
که این شبها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟
دلم میسوزد
و شما،
آقای محترم!
شما که چه نسبتی با این خانم دارید!؟
این زن میان تمام نسبتهای خودش گیر کردهست
مثل کوهنوردی مرده، میان کوه و دره گیر کردهست
و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش میدهد،
مگر چند سال
با جنازهای بر پشت زندگی میکند…
.
.
.
از لیلا کرد بچه...
ϰ-†нêmê§ |