کمی شعر..کمی دلنوشته...بازسازی رویای شیرین من

دلم برای تو می­سوزد،

که این شب­ها گوشه­ای می­نشینی و فکر می­کنی

اگر اتاق­ها گوشه نداشته ­باشند

با تنهایی­ات چه کنی؟

 

برای خودم،

که این شب­ها تا به تو فکر می­کنم

حلقه­ای دستِ چپم را پیر می­کند

و تاریکی این خانه اگر

کفاف پنهان کردن اشک‌هایم را ندهد، چه کنم؟

 

برای او

که این شب­ها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟

 

 

دلم می­سوزد

و شما،

آقای محترم!

شما که چه نسبتی با این خانم دارید!؟

این زن میان تمام نسبت­های خودش گیر کرده‌ست

مثل کوه­نوردی مرده، میان کوه و دره گیر کرده‌ست

و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش می­دهد،

مگر چند سال

با جنازه‌ای بر پشت زندگی می‌کند

.

.

.

از لیلا کرد بچه...

لیلا کردبچه

 

 


چهارشنبه 91/11/25 3:41 عصر |- سروش -| نظرات ()

ϰ-†нêmê§