کمی شعر..کمی دلنوشته...بازسازی رویای شیرین من

امشب من و «بنان» و خدا گریه می کنیم

در اوج دیلمان و دعا گریه می کنیم

 

امشب خدا به حال من و بندگان خویش

ما هم به حال و روز خدا گریه می کنیم

 

با دفتری گذشته ی خود را ورق زنان

یک مشت شبه خاطره را گریه می کنیم

 

باران گرفته شهر پر از ضجه ی خداست

ما هم شبیه پنجره ها گریه می کنیم

 

از درد برده ایم به نزد خدا گله

از دست کارهای خدا گریه می کنیم

 

گندیده هر چه گوش و کپک بسته هر چه چشم

امشب بدون این که صداگریه می کنیم


 

از صالح سجادی...


پنج شنبه 91/6/30 11:30 صبح |- سروش -| نظرات ()

تیرهوایی بی خطر 

تو 

آسمان را کشتی ! 

 

 روز به سختی از زیر در

از سوراخ کلیدها به درون آمد

اگر دست من بود

به خورشید مرخصی می دادم

به شب اضافه کار !

سیگاری روشن می کردم و

با دود

             از هواکش کافه بیرون می رفتم...

 

از گروس عبدالمالکیان....




دوشنبه 91/6/27 10:51 عصر |- سروش -| نظرات ()

 

ببین که من چگونه به دنیا می آیم 

از ابتدای ِ جسم

ببین که من چگونه زمان را

                که خطی محدود است

در چشمهایم وسعت می دهم

ببین که من چگونه خانه های پوسیده ی ِ تکرار را

پشت ِ سر می گذارم

و به اَصلی ، واصِل می شوم

که در انتهای صمیمیت ِ پرواز قرار دارد

*

هوا ، هوا ، هوای تازه

که پیله های ِ ملامت را

                به خود جذب می کند

و زیر ِ تاجهای کاغذی خورشید

و جشن ِ بادکنک ها

پروانه ی  ِ نازا را بارور می سازد

ببین که من چگونه مُشوش

به یگانه ترین پنجره ی ِ انتها ، چشم می دوزم

و بیدار می مانم که میوه ها برسند

و کوک ِ ساعتها برسند

و زنگ ِ در به صدا در آید

شاید تقاطع ِ دو خط

یا مُبادله ی ِ یک نگاه

به آن نقطه رسیده باشد

آن نقطه ای که من ، میان ِ کوچه های شَبدَر ِ وحشی

آواز ِ ناتمام ِ تو را کشف می کنم

و برگهای سستی ِ انگشتانم را

به شاخه های تَناورت پیوند می زنم

که سبز ِ سخت شَوَم

درخت شوم .


 


شنبه 91/6/25 11:42 عصر |- سروش -| نظرات ()

 

به کاغذ و قلم زیر صندلی ولو ات 

اتاق گم شده در بوی تند آب جوات

 

به سقف پر ترک و لامپ های کم مصرف

به لختیِ دیوار بدون تابلوات

 

نگاه میکنی و.... دست میکشی آرام

به چند نامه ی برگشت خورده در کشوات

 

نگاه میکنی و بی هراس میرقصند

دو تا مگس در بشقاب لوبیا پلوات

 

شماره میگیری :بیست و دو...دوصفر...چهار...

وبوق اشغال و چند بار الو... الو ات

 

شبیه عقربه ی ساعتی شکسته شدی

که دستهای کسی می کشد عقب جلوات

 

دلت خوش است به دنیای دانته وناباکوف

وچند جلد از جرج اورول و میشل فوکوات

 

دلت خوش است به مارسل پروست و ژاک پره ور

به چند تا کپی از جان هیوستن و اُزو ات

 

میان آینه لبخند میزنی به خودت

و میروی به سراغ لباس های نو ات

 

میان آینه وا میکنی دهانت را

وسرفه های تفنگ کالیبر بیست و دو ات...


 از حامد ابراهیم پور..

 


شنبه 91/6/18 10:43 عصر |- سروش -| نظرات ()

عوض کردنِ مدامِ کانالای تلویزیون !

قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن !

با یه وحشتِ واقعی شاخ به شاخی !

بجنب !

بجنب !

بیشتر !

کمتر !

صورتا بهت فرمون می دن !

اونا رُ با چی پر کردن ؟

چه جوری جا شدن تو اون شیشه ؟

کی چپوندنتشون اون تو ؟

چیزی نیست ؟

تو این دنیا

این دنیا...

اینا مردمِ من نیستن

مردمان من کجا رفتن؟

.

از چارلز بوکوفسکی..

ترجمه یغما گلرویی..

.

.

از شعر و دنیایی که میازمش


جمعه 91/6/17 12:44 عصر |- سروش -| نظرات ()

ϰ-†нêmê§