در کوچه...
طوری از روی برگ های پاییزی می گذرم....که حتی رنجور ترین آنها از برای درد ناله ای سر ندهد...فکر می کنم این محترمانه ترین قدر دانی ای است که در جواب آن خاطرات خوبی و آن زیبایی هایی که برایم رقم زده اند می توانم برای آنها مرتکب بشوم...
لب پنجره...
لب پنجره نشته ام...زل زده ام به غروبی که در حال غروب کردن است....کاغذ و قلمی در دستانم منتظرند...منتظر حرکتی ازسوی من..اما من چگونه می توانم وصف کنم زیبایی بی چون و چرای غروب را...قطره ی اشکی از چشمانم می لغزد و سطح کاغذ را تر می کند و کاغذ ،از دستانم می افتد...گویی منتظر همین لحظه بود...گمان می برم این شاعرانه ترین وصف غروب باشد...نمی دانم...به هر حال هرچه باشد من گیج شده ام،چرا که خدا هم از این سوال متعجب شد...این سوال که...
غروب زیباتر است یا پاییز؟!؟!
ϰ-†нêmê§ |