امشب من و «بنان» و خدا گریه می کنیم
در اوج دیلمان و دعا گریه می کنیم
امشب خدا به حال من و بندگان خویش
ما هم به حال و روز خدا گریه می کنیم
با دفتری گذشته ی خود را ورق زنان
یک مشت شبه خاطره را گریه می کنیم
باران گرفته شهر پر از ضجه ی خداست
ما هم شبیه پنجره ها گریه می کنیم
از درد برده ایم به نزد خدا گله
از دست کارهای خدا گریه می کنیم
گندیده هر چه گوش و کپک بسته هر چه چشم
امشب بدون این که صدا…گریه می کنیم
از صالح سجادی...
تیرهوایی بی خطر
تو
آسمان را کشتی !
روز به سختی از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی می دادم
به شب اضافه کار !
سیگاری روشن می کردم و
با دود
از هواکش کافه بیرون می رفتم...
از گروس عبدالمالکیان....
ببین که من چگونه به دنیا می آیم
از ابتدای ِ جسم
ببین که من چگونه زمان را –
که خطی محدود است
در چشمهایم وسعت می دهم
ببین که من چگونه خانه های پوسیده ی ِ تکرار را
پشت ِ سر می گذارم
و به اَصلی ، واصِل می شوم
که در انتهای صمیمیت ِ پرواز قرار دارد
*
هوا ، هوا ، هوای تازه
که پیله های ِ ملامت را
به خود جذب می کند
و زیر ِ تاجهای کاغذی خورشید
و جشن ِ بادکنک ها
پروانه ی ِ نازا را بارور می سازد
ببین که من چگونه مُشوش
به یگانه ترین پنجره ی ِ انتها ، چشم می دوزم
و بیدار می مانم که میوه ها برسند
و کوک ِ ساعتها برسند
و زنگ ِ در به صدا در آید
شاید تقاطع ِ دو خط
یا مُبادله ی ِ یک نگاه
به آن نقطه رسیده باشد
آن نقطه ای که من ، میان ِ کوچه های شَبدَر ِ وحشی
آواز ِ ناتمام ِ تو را کشف می کنم
و برگهای سستی ِ انگشتانم را
به شاخه های تَناورت پیوند می زنم
که سبز ِ سخت شَوَم
درخت شوم .
به کاغذ و قلم زیر صندلی ولو ات
اتاق گم شده در بوی تند آب جوات
به سقف پر ترک و لامپ های کم مصرف
به لختیِ دیوار بدون تابلوات
نگاه میکنی و.... دست میکشی آرام
به چند نامه ی برگشت خورده در کشوات
نگاه میکنی و بی هراس میرقصند
دو تا مگس در بشقاب لوبیا پلوات
شماره میگیری :بیست و دو...دوصفر...چهار...
وبوق اشغال و چند بار الو... الو ات
شبیه عقربه ی ساعتی شکسته شدی
که دستهای کسی می کشد عقب –جلوات
دلت خوش است به دنیای دانته وناباکوف
وچند جلد از جرج اورول و میشل فوکوات
دلت خوش است به مارسل پروست و ژاک پره ور
به چند تا کپی از جان هیوستن و اُزو ات
میان آینه لبخند میزنی به خودت
و میروی به سراغ لباس های نو ات
میان آینه وا میکنی دهانت را
وسرفه های تفنگ کالیبر بیست و دو ات...
از حامد ابراهیم پور..
عوض کردنِ مدامِ کانالای تلویزیون !
قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن !
با یه وحشتِ واقعی شاخ به شاخی !
بجنب !
بجنب !
بیشتر !
کمتر !
صورتا بهت فرمون می دن !
اونا رُ با چی پر کردن ؟
چه جوری جا شدن تو اون شیشه ؟
کی چپوندنتشون اون تو ؟
چیزی نیست ؟
تو این دنیا
این دنیا...
اینا مردمِ من نیستن
مردمان من کجا رفتن؟
.
از چارلز بوکوفسکی..
ترجمه یغما گلرویی..
.
.
از شعر و دنیایی که میازمش
ϰ-†нêmê§ |